سلام, این خبر مال چند وقت پیش هاست ولی گفتم خوندنش خالی از لطف نیست,
به ادامه مطلب برید
نویسنده : ابوذر افضلي تاریخ : جمعه 6 ارديبهشت 1392برچسب:خودکشی , مرگ , خودکشی در فیسبوک , خبر, خبر خودکشی دختر جوان, خودکشی دختر, ,
.
سلام, این خبر مال چند وقت پیش هاست ولی گفتم خوندنش خالی از لطف نیست,
به ادامه مطلب برید
شلیک میشوم از هر چه زندگیست
از قلب خسته ای که مرا تیر میکشد
در کوچه ها به خودم بر نمیخورم
از خط منحنی که خدا پر نمیکشد
ماردین امینی
----------------------------------------------
چرخ پنکه به دُور پوچی خود
قطع و وصلی به نور مهتابی
مغز تو زیر توده های مگس
قلب من توی مایعی آبی
دارم از درد «بود» می میرم
داری از فرط مرگ می خوابی
مهدی موسوی
کـــــــــاش گــــــاهــــــی زنــــــــــــــــــدگـــ ی
[◄◄ι] [ ιι ] [■] [►] [ι►►]
داشت….
دوستان برای اطلاع از مطالب جدید و آدرس جدید بلاگ پیچ خودکشی را در فیس بوک لایک کنند.
نظر هم بده.
-------------------------------------------------------------------------------------
برای رفتن به فروم "خودکشی مردگان" کلیک کنید.
------------------------------------------------------------------------------------
توجه : اگر دوست داشتید که برای وبلاگ پست بنویسید...
1. به http://suicide.loxblog.com/vorod بروید..
User name = wizard@suicide و password = suicide می باشد.
و کسانی که می خواهند از شرایط بیشتری مانند ویرایش مطالب و غیره برخوردار شوند باید در بلاگ ثبت نام کنند...
همچنین برای آگاهی از مطالب جدید در خبر نامه عضو شوید..
از مطالب با ذکر منبع کپی برداری آزاد هست .. در غیر اینصورت ممنوع..
مرد طبق معمول تمام شبهای جمعه، از کنار درخت کاج خاک گرفته شروع کرد، دکل برق مثل همیشه روبرویش بود، اول چهار ردیف رفت جلو، بعد چهل و دو سنگ شمرد و رفت به سمت امام زاده، کنار سنگ رنگ و رو رفته ی همیشگی نشست، باد و باران نیمی از اسم را خورده بود و از فامیل فقط یک حرف باقی گذاشته بود، دست روی حروف کشید و خاند: «...دا س....»دو تقه به سنگ زد و گفت: «سلام آیدا جانم» بعد شروع کرد به خاندن فاتحه، آرام و شمرده، همیشه موقع فاتحه خاندن یاد دایی جوان مرگش می افتاد که می گفت: «خاندن فاتحه اندازه ی شمردن از یک تا سی و سه طول می کشد، خودم حساب کرده ام، همیشه جای فاتحه خاندن عدد می شمارم!» خنده اش گرفت ولی جلوی خودش را نگه داشت و ادامه داد، «کفون احد» آخر را که گفت دو تقه ی دیگر زد روی سنگ و بلند شد.چشمهایش را از نمی که با آب دهان بر آنها دوانده بود پاک کرد، چشمک ریزی رو به سنگ قبر پراند و راه افتاد، چهل و دو سنگ شمرد و از امام زاده دور شد، ایستاد، نیم چرخی زد و چهار ردیف هم رفت جلو، کنار کاج که رسید برق شادی دوید توی چشمهایش، نفس راحتی کشید و آرام رفت توی قبر خودش، شوقی لبهایش
را می لرزاند، دراز کشید، چشمهایش را آرام بست و... دوباره مرد.حالا نوبت زنش بود..
حرفی دیگر نیست
ما مرده ایم
و سکوت رمز این استعاره ی ناچیز است
حرفی دیگر نیست
جز اینکه بر خیزیم
به هوا بنگریم
و دوباره بمیریم
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
|
||
|
||||
آمار
وب سایت: |
||
|
||